یا هو
سلام
روزی پسری عاشق شد و نمی تونست به پدرش بگه برا همین به زبان شعر چنین گفت
جانا پدر تو غمزه خوبان ندیده ای
خال زیاد و زلف پریشان ندیده ای
غمزه خوبان و زلف پریشان به یه طرف
در این میانه پریدن ایمان ندیده ای
پدر هم واسه اینکه پسر رو منصرف کنه (حالا به هر دلیل)به زبان شعر اینچنین گفت
جانا پسر تو سفره بی نان ندیده ای
آه عیال و ناله طفلان ندیده ای
آه عیال و ناله طفلان به یه طرف
در این میانه رسیدن مهمان ندیده ای